۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

در 2 ساعتي يك حرامزاده


اعتماد که امری نا پایدار می ماند و شاید هم گاهاً بی پایه در اساس زندگی به شیوه ی تولید سرمایه دارانه و در روابط ما بین انسانی در نظام پدر شاهی.
در نو جوانی به مادرم اعتماد داشتم و او نیز یک برخورد متقابل را همراه ، به راحتی قابل لمس است که اعتماد داشتیم به آن جهت که هر دویمان نا آگاه بودیم نسبت به خواست هایمان از یک دیگر به مانند یک شمشیر دو دم کند.
شمشیری که تغییر کرد به دو دم : یک دم که تیز است و می برد و دم دیگر کند است اما می کوبد بر فرق سر خود و من .
شبی را به یاد دارم که بعد از یک دعوای خانوادگی با مادرم که آقاجون هم با من هم سو بود ساعت ها در رختخواب غلت می زدم از ترس اینکه الآن مامان به سراغم آمده خفه ام می کند و یا اینکه الآن مامان دست به خود کشی می زند این حس بار ها به سراغم آمد و رفت .
فکر می کنم عدم اعتمادش به من به خاطر اعتماد آقاجون به من باشد از همه لحاظ و خصوصاً عاطفی و این امر پایه ی یک خانواده ی هسته ای که من در آن زندگی می کنم نیست ، اصول بر این است که مرد خانواده این گرایش را باید به زن داشته باشد که نه کوچکترین فرزند حتی برای مشورت های امور خانواده ، وقتی فرزند بشود شریک زندگی پدر ، پس مادر زنانگی اش را بر می تابد تا نابود کند اعتمادها را ، از این روی است که من را حرامزاده قلمداد می کند 2 ساعت مانده به سال تحویل 88.