۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

ضد تقدير

پارت ۱
رأس ساعت 21/22 دقیقه از در اتاق جوانی آنچنان که می توان به حتم بیان کرد با 26 سال سن وارد می شود ، درب اتاق را بر پشت سر می بندد ، بدون عوض کردن لباس بر روی تخت خواب که شاید از آن اوست دراز کش انگار که به پهلو چمباتمه زده می افتد ، گرمای تابستان انگار که تماما ٌَ یک جا در این اتاق جمع می شود ، فضای تاریک اتاق که فقط مقدار کمی نور از شیشه ی بالای در وارد آن شده و مستقیم بر صورت خوابیده ی علی می تابد و رطوبتی که معلوم نیست ناشی از چیست فضای خسته کننده را بر هم می آفریند ، گویی کتابهای موجود درون قفسه ی کتابها نيز بر سر ازدحام در حال خفگی هستند ، گوشی موبایلی که از جیب شلوار علی سُر خورده و بر روی تخت افتاده با روشن و خاموش شدن پی در پی زمزمه می کند این را :برخیز دوست من ، این قلم من و دوقلوی من است که تو را تولید کرده و تو تکه ای از ما هستی ، پس من محقم که گویم خوش دارم بد زدم از آنان که هدیه شان داده ام و این چنین گرسنه شرارتم .علی از جای بر خواسته و در حالی که موبایل به کار خود ادامه می دهد ناگهان از سوی علی سیگاری روشن می شود و با هر دمی که بر سیگار می زند قرمزی آتش سیگار نوری بر چهره ی بی رمق او می افکند و دودی که بر فضای خفه ی اتاق می چرخد فقط اوضاع اتاق را طبیعی تر می کند بر هر آنچه که ضد اوست ، با پایان سیگار ورور گوشی موبایل که جو فضا را بر هم می زد نیز به ناگاه و انگار که شارژ تمام کرده باشد خود به خود خفه می شود . علی باز هم به حالت قبلی بر روی تخت می افتد و پس از مدتی که گویی خوابش برده شروع به نفس نفس زدن می کند ، عرق از سر و رویش لیز می خورد ، بدنش را بیشتر جمع می کند ، پس از چند دقیقه در خواب مدام زمزمه می کند که نه ، من نیستم ، من نبودم ، ولم کنید و ناگهان بدنش بر روی تخت راحت و به پشت به مانند انساني که تمام کرده باشد باز می شود ، نور باز هم بر صورتش می تابد .
پارت 2
ساعت تقریبا ٌ 30/22 از حیاط وارد می شوم بعد از در آوردن پوتینهایم در مقابل پادری از اتاق حال و پذیرایی که پدر و مادرم در آن مشغول تماشای اخبار BBC هستند با گفتن یک سلام عبور می کنم و با وارد شدن به اتاق خواب چراغ مهتابی را روشن کرده و در اتاق را بر پشت سر می بندم ، یک راست رفته و بر روی تخت می نشینم و کتابی که چند روزی بود مشغول خواندن آن بودم و به روی تخت افتاده بود را برداشته و شروع به خواندن آن می کنم ، پس از حدود 2 ساعت مطالعه ی کتاب انگار که تمام ورودی های مغزم بسته شده باشد هر چه می خوانم ديگر چیزی به درون مغزم فرو نمی رود و این طور احساس می کنم که شاید بهتر باشد با یک را گریز که توجیهی خوبی نیز باشد برای بابا و مامان الآن از خانه بیرون بزنم و با کشیدن یک یا دو نخ سیگار و هوا خوری ورودی های مغزم را باز کنم .یک دفعه به یاد سوژه ی خوبی می افتم و پیش خودم می گویم بهتر است به بهانه ی عکاسی که دوربین آن را تازه دو روز پیش از رضا دم مترو تحویل گرفته بودم بیرون بزنم و بعد به خودم گفتم چرا که نه اصلا ٌ !اتفاقا ٌ می توان در این ساعت از شب عکس های خوبی از چهره خشن فقر در سطح شهر ، پرسه های خیابانی دختران و شاید تعدادی نیز از دیوار نوشته ها تهیه نمود ، پس دوربین و گوشی را برداشته و با گفتتن همین حرکت به پدرم آنان را نیز مجاب کردم که نه برای صرف سیگار که برای عکاسی بیرون می زنم و گفتم که شاید کارم چند ساعتی طول بکشد ، از خانه بیرون زدم با عبور دومین پیچ کوچه و خیابان محل به یک کوچه ی دیگر که انتهای آن به خیابان اصلی می خورد افتادم و در همین حین که می رفتم سیگاری روشن کردم و ناگهان پیش خودم گفتم شاید بهتر باشد با یکی از دوستان هماهنگ کنم و با هم برویم چون به هر حال خیلی بهتر می شد ، زیرا نه حوصله ی آدم سر می رفت ، و هم خطر کمتری تهدید می کرد و همچنین برای عکاسی با یک همفکر می توانستم سوژه های بیشتر و بهتری بیابم ، همین طور که می رفتم دست کرده از جیب سمت چپ شلوار گوشی موبایل را در آوردم ، اولین کسی که برای تماس به ذهنم خطور کرد بهرام بود طبق معمول در دسترس نبود ، به مهدی زنگ زدم و شاید بعد از 3 یا 4 تا بوق خوردن بود که مهدی جواب داد : الوگفتم مهدی کجایی بیا بریم یه قدمی بزنیم .مهدی گفت : رفتم خونه خواهرم ، الآن می خوام برگردم سمت محل ولی چند روزی هست که از صبح زود تا دم غروب تو خونه بنایی داریم منم الآن مثل سگ خسته ام ، الآنم چون آب خونه رو قطع کردیم اومدم اینجا یه دوش بگیرم .منم گفتم : خب ، عیب نداره باشه یه وقت دیگه .در همین حال از پس یک کوچه که گذر می کردم یک دیوار نوشته خوب دیدم .جنگ نه ! بعد از گرفتن چند عکس از همان محیط هم عبور کردم ، همین که سیگارم به آخرش نزدیک شده و دیگر گرمای آتش آن را بین دو انگشتم احساس کردم آن را به زمین انداخته و زیر پا له کردم ولی با له کردن سیگار زیر پوتین به یاد صحنه ای که انگار مدت ها پیش در خواب دیده بودم افتادم ، البته چیز زیادی در ذهن ندارم فقط در همین حد که گویا آن موقع هم بعد از تماس با بهرام و مهدی وقتی داشتم در خیابان کمربندی به سمت خانه می رفتم یک ماشین گشت اخطار داد که من بایستم و در حالی که دوربین پر بود از عکس های نا مربوط تر از آنچه که پيش تر فكرش را مي كردم پا گذاشتم به فرار ، بعد از چند دقیقه توسط یک موتور گشت غافلگیر شده و من را به محیطی که نا آشنا بود بردند و آنقدر کتک خوردم که انگار ...